سلام خدمت همه دوستان
متاسفانه خبر دار شدم دوست عزیز و گرامی بنده آقای .... برحمت خدا رفتند ... تا اطلاع ثانوی جلسه ای تشکیل نخواهد شد
هنوز باورم نمیشه هی میرم داخل گروه و میبینمش مگه میشه!؟
اون آدم سالم بود پر از امید پر از انگیزه
پنجشنبه هفته قبل رفت با یه نفر صحبت کرد که بیاد داخل شرکت و داخل جلسه که باهم صحبت کردیم و گفت آره میشه کارتون میگیره وبسایت میاد بالا و به درآمد میرسیم و خیلی ها هم داخل شهرستان میبریم سرکار.
و به قول شاعر: من چه میدانستم معنی هرگز را.
و حالا....
البته الان که یادم میاد پنجشنبه قبل تعطیل بود کلاس بخاطر عید قربان و سهشنبه بود این خاطرات، هنوز پیام تبریک عید قربان که فرستاده تو گروه هست.
وای
وایییی خاطرهها با آدم چه میکنن!
وقتایی که از ایدههاش میگفت یه عالمه ایده داشت برای اجراشون... که اجرا بشن که افراد زیادی برن سرکار، افراد مستاجر کمتر سختی بکشن با همین ایده یه تیم جمع کرد.
از روز اولی که دیدمش خاطراتش مرور میشه تو سرم، از اولین دیدار داخل فنی حرفهای داشتیم و اصلا قصد رفتن به شرکت رو نداشتم و با خودم گفتم بزار ایراد کار ui رو بگم و چقدر
و گفت شما حتما بیا شرکت، همون جا با خانم لعیا آشنا شدم و یکی دیگه از دخترا و قرار شد باهم بریم شرکت و شماره ها رو ردبدل کردیم. نمیدونم کدوم روز فرد بود که خودمون رو رسوندیم به شرکت و مدیر از ایده هایش گفت و از اینکه این کسایی که اول جذب میشن حقوقشون خیلی بیشتر از افرادی هست که وقتی شرکت سرپابشه به افراد تازه جذب شده میدن.
یعنی ماهایی که جمع شدیم و یه شرکت رو راهاندازی کنیم یه استارت آپ و ایده استاد رو عملی کنیم ارزشمون خیلی بیشتره.
تا اونایی که وقتی شرکت پیشرفت کرد میان و جذب میشن.
خیلی سخته.
دردی که میکشم رو کسی نمیفهمه
به قول شاعر به ما قول بهار دادی اما الان در برف گیر کردیم.
انگاری که باهاش رویاهامو خاک میکنن
فقط یک شرکت کامپیوتری و استارت آپ بود که ایشون راهاندازی کرده بود در شهرستان کوچک ما که هیشکی نمیدونه سئو چیه دیجیتال مارکتینگ چیه دیزاینر چیه و اصلا برنامه نویسی یعنی چی!؟ که مرگ مهلتش نداد و از ما گرفتش.
هیچوقت فکر نمیکردم پایان تیم اینجا باشه، آخه میدونی چیه؟ قرار بود خیلی کارهای بزرگی انجام بدیم قرار بود باهم پیشرفت کنیم با هم بریم بالا، و دست چند نفر دیگه هم بگیریم.
دردی که قلبم امروز تجربه میکنه جدید براش اینقدر به کسی وابسته نبودم که خدا ازم بگیرش،
من شکمو که هر دقیقه گشنشه میلم به غذا بریده و اینو مادرم میفهمه که وقتایی که خیلی ناراحتم اصلا چیزی نمیخورم.
مگه به مدیر عامل چقدر خوب میتونه باشه که کارمنداش اینقدر ناراحتش باشن!
رفتنش اینقدر ناگهانی بود که هیچکی باورش نمیشه!
یکی از بچههای گروه بعد از شنیدن این خبر
گفت مگه میشه؟
حالا کی مغزم قبول کنه که همچی تموم شده خدا داند، این درد این سوزش چشم ناشی از گریهام. تا عادت کنم به این نشدن به جای خالیش داخل شرکت.
به اینکه ممکنه دیگه هرگز شرکت نریم
اولین سخنرانی اینو نوشته بود روی تخته سفید و بعد از اون هم همیشه اینو میگفت و همیشههه هم بالای تابلوی شرکت نوشته بود.
هرگز فکر نمیکردم ماجرا اینجوری تموم بشه.
دیدار به قیامت.
گمونم تا ابد حسرتش به دلم بمونه.
شهر نوروز یه حسرت شد برام جایی که قرار بود سکو پرواز بشه برام. تا ابد میمونی خاطرم.🖤💔
من نمیدانستم معنی هرگز را.
امان
امان از روز یکشنبه که آخرین دیدار بود و من چه میدانستم
چه میدانستم چه میدانستم.....
خوشش اومد از جسارت من!